نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

اتفاقات این چند روز

نیکی مامان دلم میخواست تا حداکثر روزی که واست مفیده و ضرر نداره از شیر خودم بهت بدم واقعا لذت میبرم اوایل فک میکردم همون 2 سال باید شیر بخوری ولی از وقتی افتادم تو خط دکتر هولاکویی سعی میکنم تا اونجایی که میتونم به گفته هاش عمل کنم تا تو عزیزترینم با کمترین آسیب ممکن بزرگ بشی یه مبحثی هست به اسم تثبیت دهانی که وقتی عوارضش رو میشنوی شاخ در میاری به همین دلیل (بزرگ شدی بهتر متوجه میشی)تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت این موضوع بیشتر از اینکه تو رو اذیت کنه منو اذیت میکنه ولی خوشحالم که یه کار کاملا علمی و درست رو واسه آینده ات دارم انجام میدم خدا رو شکر تو اصلا به شیرم وابسته نیستی و اصلا بهونه اش رو نمیاری روز 3شنبه که رفته بودیم خونه مبین ، مبین 2-...
29 بهمن 1390

مهمون ما،لیلا خانم

٤شنبه هم مهمون عزیزی داشتیم خاله لیلا دوست مامان که یه بار رفتیم خونشون و ماجرای جا گذاشتن کلید و اومدن گربه و.. که قبلا تعریف کردم پیش اومدش  لیلا جون خیلی دلش نی نی میخواد دعا میکنیم یه نی نی سالم خدا بهش بده بیاد هم بازی تو بشه دیگه لازم نیست بگم که چقدر تو خودتو لوس کرده بودی و هر چی شیرین کاری بود واسه اونا انجام میدادی و دل اونا رو حسابی بردی .رفتنی هم باز واسه اینکه بیشتر دل اونا تنگ بشه تو گریه کردی و از بغل شیدا(خواهر لیلا) پایین نمیومدی اینم کادو خاله لیلا(که بعدا عکسش رو میذارم)
26 بهمن 1390

روز دوستی در کنار مبین خان

رو 3شنبه با نیکی شال و کلاه کردیم و رفتیم دیدن مبین . مبین 6 ماه از نیکی بزرگتره اولش که مبین کلی خوراکی آورد واسه نیکی بگذریم که این دو تا شیطون رو نمیشد با هم تنها گذاشت یه لحظه به هم تعارف میکردن و لحظه دیگه میخواستن پشم هم رو در بیارن  کلا کاراشون خیلی با نمک بود معلوم بود از اینکه پیش هم هستن کلی خوشحالن مامان مبین محبت کرد و نذاشت ما ناهار برگردیم خونه وو پیششون موندیم نیکی و مبین هم بعد یه بازی جسابی خوابیدن و سرحال شدن با هم نانا کردن با هم تاب بازی کردن با سیخ جوجه کباب به جنگ گرسنگی رفتن دخترم اولین کادوی ولنتاینش رو گرفت و  خیلی کارهای دیگه(میتونید به پیوند مبین فرفری مراجعه کنید و ببینید) ...
25 بهمن 1390

تب

نیکی تقریبا ٢روزه تب داره خدا رو شکر علایم سرماخوردگی نداره فقط تب همش میگم احتمالا از دندونشه تا ساعت ١٠ صبر میکنم اگه بازم تب داشت ببرمش دکتر دیشب تا صبح هی بیدار شدم قطره دادم و دستمال نم گذاشتم رو دست و پاش اونم که خواب بود خوشش نمیومد هی پس میزد بعدا نوشت: بعد 2 روز تب نیکی سرحال شد و کلی خوشحالم ...
24 بهمن 1390

تولد عزیز جون

شنبه ٢٢ بهمن تولد عزیزجون بود رفتیم اونجا واسش کیک پختیم تولد بابای عسل هم بود اونا هم اومدن کلی کیف کردیم البته نیکی یه کم بی حوصله بود ولی کیک رو خیلی دوست داشت جای غذا کیک خورد عزیز از این جور جشن ها خیلی خوشش میاد تقریبا همه بچه های فامیل خونه عزیز تولد دارن وقتی میومدن خونشون حتی اگه تولدشون نبود عزیز واسشون تولد میگرفت و ذوق زدشون میکرد منم عاشق کیک پختن و شیرینی درست کردنم معمولا من کیک درست میکردم و روزای خوبی رو میگذروندیم عزیز ٥٤ سالش تموم شد ولی هنوزم ذوق بچه داری بازی کزدن و شاد کردن رو داره هنوزم هر جا اسمش میاد به عنوان یه خانم شاد و شنگول و مهمون نواز ازش یاد میکنن امیدوارم همیشه تنش سالم باشه و همینجوری لبخند به لبش م...
22 بهمن 1390

یواشکی حرف زدن

نیکی خوابیده من و بابایی یه کم اونور تر داریم یواش یواش حرف میزنیم نیکی بیدار میشه و سریع میشینه به ما نگاه میکنه و بیصدا دهنش رو باز و بسته میکنه (میخواد ادای ما رو دربیاره) من و بابایی یه آن مبهوت شدیم و هر دو زدیم زیرخنده حالا اون مبهوت به ما نگاه میکنه و بعدش میخنده
21 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد